گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

یا زهرا

امشب آسمان مدینه خون گریه می کند ابرهای سیاه بر روی شهر سایه انداخته در خانه محقر علی، فاطمه آرام رو به قبله ارامیده است صدای ارام و ضعیفی می گوید علی جان خودت غسلم بده و آرام وبی سرو صدا مرا به آغوش خاک بسپار و علی با چشمان غمگین و مردانه اش پرپر شدن آرام یاسش را نظاره می کند در آن گوشه ی خانه کودکان مظلومانه نشسته اند و آرام و قرار ندارند حسین با چشمان اشک آلود سر برروی بالین زینب گذاشته حسن و ام کلثوم در کنارش نشسته اند زهرا خوشحال است که به پیش پدر و خدای خویش میرود ولی از طرفی غمگین است که از همسر و فرزندانش جدا میکند آرام می گوید علی کودکان را به تو سپردم دیگر رمقی در جان نمانده آرام آرام صدای ملایک به گوش می رسد که به استقبال زهرا صف کشیده اند خنده ای بر لبان زهرا نقش می بندد و دنیا یتیم می شود . مادر می رود . کودکان بی قرارند علی آرام اشک می ریزد یا زهرااااااااااا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد