عیدانه

یا مقلب القلوب و الابصار ....

کاش واقعا حالمان تغییر کند ...

سال نو مبارک ....

نه همین لباس زیباست .....

اپیزود 1:

وقتی می بینمش یاد آن 4 زن در "کتاب قانون" می افتم .... "حاج خانم" را می گویم.

می گوید این ها که "خیلی" بزک می کنند و می ایستند کنار خیابان که مثلا تاکسی بگیرند همه شان هرزه و بدکاره اند.

می گویم باز همه را با یک چوب راندی؟

می گوید پناه بر خدا! چطور رویت می شود اینجا هم طرف آنها را بگیری؟ تو همیشه می خواهی با من مخالفت کنی!

بحث نمی کنم و می گذارم ثانیه ها به سکوت بگذرند، در دل می گویم کم نیستند آنهایی  که ظاهرشان مثل تو نیست اما یک بارهم اینطور به کسی تهمت نمی زنند.

اپیزود 2:

ساعت 8.5 شب است و ترافیک سنگین.

2 تایی از آن سمت خیابان به این سمت می آیند و می ایستند.

به زور 17 سال دارند، شال های "خیلی" خوشرنگ و جذابی دارند (در همین حد که به اسلام مدیون نباشند!)، مانتوهای نسبتا کوتاه و کاملا تنگ و ریز ریز می خندند. مثل خنده های اکثر دختران سرزنده در آن سن.

یک 206 برایشان بوق می زند، خنده ها متوقف می شود.

به دقت نگاهشان می کنم، به نظر نمی رسد منتظر وسیله ای غیر از تاکسی باشند، با خودم کلنجار می روم که سوارشان کنم یا نه!

از یک LX پسری پیاده می شود، جلویشان می ایستد و چیزهایی می گوید، رو بر می گردانند.

همه می بینند، تمام آنها که در آن ساعات کلافه کننده در ترافیک یک جورهایی گیر افتاده اند، می بینند. در عجبم که هیچ کس، مطلقا عکس العملی که نشان نمی دهد هیچ، با نگاههای نه چندان دلچسبی سر تا پایشان را ور انداز هم می کنند.

با خودم فکر می کنم که اصلا دلم نمی خواهد جای آن دو باشم.

ترافیک روان می شود، ماشین ها به آرامی حرکت می کنند، جلوی پایشان ترمز کوتاهی می زنم و با اشارات سر و انگشت می پرسم که سوار می شوند یا نه؟ و عجیب است که معطل نمی کنند، موجی از سر و صدا و خنده های ریز وارد ماشین می شود. هیجان زده داد می زنند که: "نجاتمان دادی!"

دلم می خواست "حاج خانم" هم بود و می شنید فریاد رهایی را!

اپیزود 3:

با حاج خانم وارد امامزاده می شوم، گریه می کند و می دود به سمت ضریح و قاطی خیل مشتاقان می شود.

جلو نمی روم چون می ترسم خیل مشتاقان لهم کنند! از دور حرفهایم را می زنم و بعد 2 تایی می رویم یک گوشه می نشینیم تا دعا بخوانیم.

کنارمان دختری حدودا 20 ساله نشسته است، موهای بلوندش از زیر روسری "خیلی" بیرون است و چادر رنگی که دم در امامزاده بهش داده اند تاثیر چندانی در حجابش ندارد. اوبه آرامی دعای کمیل می خواند و با کلمه کلمه اش اشک می ریزد.

جو امامزاده حاج خانم را گرفته است و "خیلی" رقیق القلب شده، به من نگاهی می کند و می گوید: تعجب نکن، این جور چیز ها به دل آدم ربط دارد!

نمی گویم که تعجبی ندارد و تعجب نکرده ام، نمی گویم که برق تعجب را اول در چشمان خودت دیدم.

در دلم از امامزاده تشکر می کنم که امروزم را شیرین کرد.

 

 

 

عشق و شعور

می دانی....

عشق های امروز ما معمولا یک چیز کم دارند و آن "شعور" است

هم عاشق باید ذی شعور باشد

هم معشوق

این است حکایت ماندگاری

ماتیک می زنم پس هستم!

اپیزود 1:

حدود 8 ماه بود که ندیده بودمش آن بغلدستی چندین ساله دبیرستان را، درست از وقتی دانشگاه رفته بودیم و هر کدام در شهری درس می خواندیم.

برایم این همه تغییرش مهم نبود اصلا، ابروهای نخ شده اش، صورت اصلاح کرده اش، شالی که روی سرش بود اما انگار نبود .... هیچ کدام مهم نبود، من با «او» دوست بودم، با «خود» او، با «قلب» او، با «شخصیت» او ... هیچ انتظار نداشتم اولین سوالش بعد از سلام و احوالپرسی معمول این باشد که چرا تو هنوز دماغت را عمل نکردی و چرا اصلاح نمی کنی و چرا و چرا و چرا ...

حوصله نداشتم توضیح بدهم که کارهای مهمتر وجود دارد، مهمتر از رفتن زیر تیغ جراحی و گیر دادن به موهای کمرنگی که دیده نمی شوند و باقی چیزها....

با لبخندی بحث را عوض کردم و او باز غافلگیرم کرد با حرفهای آزار دهنده اش: BF  نداری؟ با همین قیافه می گردی که کسی به تو نگاه هم نمی کند، در اولین ماه دانشگاه با فلان پسر با فلان مشخصات و فلان مقدار نقدینگی و فلان ماشین دوست شدم و بعدش پسری دیگر با بهمان مشخصات و بهمان مقدار نقدینگی و بهمان ماشین و...

در دل می گفتم اولا از کجا می دانی کسی به من نگاه نکرده؟ ازینکه BF  ندارم؟ و از حرفهایت اینطور نتیجه می گیرم که پس هر کس به تو نگاه کرده مدتی BF ات بوده و الان جایش است که حسابی مسخره ات کنم به خاطر این تعداد محدود ... به خودم نهیب می زنم که بدجنس نشو، آرام باش، عصبانی شده ای فقط، بی خیال باش و توضیح نده که بعد متهم می شوی به خالی بندی و حسادت ...

همان طور که او ادمه می داد فکر کردم به آنها! ترجیح می دادم طرفشان را نگیرم و دلم به حالشان نسوزد چون احتمالا آنها هم دارند الان جایی برای دوستانشان تعریف می کنند و به ریش او می خندند.

دیدار «شیرین» و «به یاد ماندنی» مان تمام شد، به این نتیجه رسیده بودم که او دیگر با «من» دوست نبود، «خود» من تنها چیزی بود که او انگار بهش بهایی نمی داد، دورش را خط کشیدم، بی هیچ توضیح اضافی و 4 سال است که فقط تولدش را تبریک می گویم آنهم تلفنی و هر بار که زنگ می زند می پرسد که چرا پیشم نمی آیی و راستی BF نداری؟ و دماغت را عمل نکردی؟  من با لبخندی جواب می دهم که نه ....

اپیزود 2:

زیبایی را دوست دارم، آراستگی را هم، رنگ های شاد و لباس های شیک را نیز، مگر نشنیدی ما مردادی ها چه دوست داریم؟ هر دوستی که خوشبخت بشود و از زندگی راضی باشد هم انگار خودمم که خوشبخت و راضی ام، این را هم دوست دارم، خیلی زیاد.

اما قرار نیست تمام فکر و ذکر آدم بشوند اینجور چیزها، قرار است؟

قرار نیست هر بار که جمع می شویم برای یک جلسه ی مهم، آخر جلسه یک شو از جدیدترین لباس های خریداری شده را اجرا کنیم ... یا مثلا یک گردنبند طلا بیندازیم در لیوان آب و فال بگیریم بلکه بختمان باز شود ... یا مثلا کتاب حافظ را از یک نخ آویزان کنیم و بچرخانیم تا ببینیم به سمت کدام یکی می ایستد و کدام یکی زودتر می رود خانه وصال ...

خنده ام می گیرد که راه می رویم و پز می دهیم که «تحصیل» کرده ایم!

اپیزود 3:

خوشحالم ... عروسی با شکوهی دعوتم، حتما می روم! عاشق این لباسی هستم که می خواهم بپوشمش ...

و رفتم ....

آن دوست چندین ساله دبیرستان هم بود، جلو آمد، مرا بوسید و دست داد: چه لباس قشنگی! چقدر با این آرایش زیبا شده ای! مدل موهایت محشر شده! این ماتیک خیلی به ت می آید!  خودمانیم، یه کم به خودت برسی خوردنی می شوی ها! .....

و تا آخر شب از من جدا نشد و هر که از راه رسید معرفی اش کرد مرا ....

بر گشتم خانه، در ذهنم به خودم دهن کجی کردم که: ما همه «تحصیل» کرده و «مهندس» ایم!

حالت تهوع دارم، کاش نمی رفتم.