گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

سرود آفرینش۳

وخدا آفریدگار بود.

و دوست داشت بیافریند:

زمین را گسترد

و دریا ها را از اشک هائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد

و کوه های اندوهش را

که در یگانگی درد مندش ، بر دلش توده گشته بود- بر پشت زمین نهاد

و جاده ها را – که چشم به راهی بی سو و بی سر انجامش بود- بر سینه ی کوهها و صحراها کشید،

و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت

و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود،

و آههای آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود-

در فضای بیکرانه ی جهان رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد ،

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد،

و رنگ "نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید،

و ازا ین هر سه تر کیبی ساخت و بر سیمای در یا ها پاشید،

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد،

و عطر خوش یاد های معطرش را در دهان غنچه ی یاس ریخت ،

و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا  و خیال انگیز امید را نقش کرد.

ودر ششمین روز تکوینش را به پایان برد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد