گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

جملات گوناگون شریعتی 2

"... نگاهها نیز همچون انسانها انواع گوناگونند..."


مجموعه آثار ۲۵ / انسان بی خود / ص ۳۹۷

"... بردگی گذشته، بردگی آگاهانه بود که هم برده حس می‌کرد که برده شده و هم احساس می‌کرد که از کی و چگونه برده شده و هم خواجه‌ای را که او را به بردگی کشانده می‌شناخت و هم از سرنوشت خودش که به اسارت قالبهای تحمیلی نظام بردگی کشانده شده آگاه بود. شلاقی را که بر گرده‌اش می‌خورد حس می‌کرد. اما برده‌ها- انسان‌ها- آزاد شده‌اند ولی ناخودآگاهانه از درون به بردگی کشانده شده‌اند. گرچه «سرها»ی بردگان از قید بندگی «رها» شده اما «درون سرها» برده شده و می‌شود. این فاجعه است..."


مجموعه آثار ۲۵ / انسان بی خود / ص ۱۷۱

جملات گوناگون شریعتی 1

"... نگاههایی نیز هست که اشیا را و اشخاص را به گونه‌ای می‌بیند که برای ما قابل تصور نیست، نمی‌توانیم حدس بزنیم که مثلاً سر در یک معبد، یا رنگ سرخ، یا سیاه، یا مثلاً یک مناره بلند یا بهت خاموش و گرفته یک غروب را چگونه می‌بیند، اینها غالباً از آنچه می‌بینند کمتر حکایت می‌کنند زیرا دیگران از آن چیزی دستگیرشان نمی‌شود و برایشان همواره به صورت معمایی شگفت باقی می‌ماند و آنان را یا به اشتباه، یا شعر، یا مبالغه و و و... متهم می‌کنند..."

مجموعه آثار۲۵ / انسان بی خود / ص ۳۹۷

علی (ع) از زبان دکتر علی شریعتی


«علی(ع) نیازهایی که در طول تاریخ، انسانها را به خلق نمونه های خیالی، به خلق الهه ها و رب النوع های فرضی می کشانده، در تاریخ عینی اشباع می کند. این رب النوع ها به انسان نشان می دادند که هر احساسی و هر استعداد انسانی تا این حد می تواند رشد کند و انسان هایی که تا آن حد هیچ کدامشان نمی توانستند رشد کنند، این را به عنوان یک سرمشق، یک چیزی که باید به آن برسیم، یک عظمت و درجه ای که نمونه زندگی ما و وجهه نظر ما و مسیر حیات و تکامل ما باید باشد، به ما نشان می دادند، علی(ع) در تاریخ نشان می داده و نشان داده و از همه شگفت تر، همه استعداد هایی را که ما ناچار در همه اساطیر و در رب النوع های مختلف می دیدیم، در یک اندام عینی جمع کرده است.
در جنگ، خونریزی و بی باکی و نیرومندی شدیدی را که مانند یک رب النوع اساطیری می جنگد نشان می دهد که نیاز انسان را به قهرمانی سیراب می کند و در کوچه در برابر یک یتیم، چنان ضعیف و چنان لرزان و چنان پریشان می شود که رقیق ترین احساس یک مادر را به صورت اساطیری نشان می دهد.
در مبارزه با دشمن چنان بی باکی و چنان خشونت به خرج می دهد که مظهر خشونت است و شمشیرش مظهر برندگی و مظهر خونریزی و مظهر بی رحمی نسبت به دشمن است و در داخل خانه از او نرمتر و از او صبورتر و از او پرگذشت تر دیده نمی شود. علی(ع) وقتی می بیند اگر بخواهد برای احقاق حق خودش شمشیر بکشد، مرکز خلافت اسلامی و مرکز قدرت اسلامی متلاشی می شود، ناچار صبر می کند، یک ربع قرن صبر می کند و با شرایطی و در وضعی زندگی می کند که درست احساس زندگی پرومته در زنجیر را در انسان به وجود می آورد، اما به خاطر انسان این زنجیر را خودش براندامش می پیچد.

من از کلمه «امام»، معنی یک رهبر سیاسی یا حتی اجتماعی یک جامعه را نمی فهمم، من از کلمه «امام»، همان معنی را می فهمم که انسانیت در طول تاریخ خودش برای داشتن نمونه های اعلای فضائل انسانی ای که در عالم نبوده و نمی دیده و بدان نیازمند بوده، در ذهن خودش این نمونه های عالی را می ساخته و این نمونه های عالی به عنوان سرمشق و الگو برایش وجود داشته و دوست می داشته و می پرستیده، به عنوان نمونه های اعلایی که بالاتر از خاک و بالاتر از انسان های واقعی هستند.

علی(ع) یک «امام» است که می خواهد به تاریخ و انسان نشان دهد که شما که نیازمند به نمونه های اعلای فضائل بی نقص، فضائل مطلق بودید و بعد نمونه های اینها را در ذهنتان به عنوان قهرمانان برجسته مطلق می ساختید، برای اینکه سرمشق زندگی ایده آلتان باشد، من همه آن نمونه ها و همه آن فضائل را در یک فرد انسانی محقق کرده ام. معنی «من کتاب ناطقم» این است

مقصر کیست؟

از کتاب فاطمه فاطمه است: اگر توده ی مامعتقدند که :"صرف حب علی" و "ولایت علی" –بدون شناخت و عمل- یک اثر شیمیایی و خاصیت اسیدی دارد که به حکم قرآن !" زشتی ها و بدی هایشان را به زیبائیها و نیکی ها تبدیل"می کند ، یعنی نفس همین خیانتی که در این دنیا می کنید در آخرت تغییر ماهیت می دهد و به صورت خدمت در می آید و بعبارت دیگر: هر گناهی که اینجا کردند آنجا پایشان ثواب می نویسند"! مقصر کیست؟

حج

از کتاب پدر ، مادر ، ما متهمیم: خواهر ، برادر روشنفکرم: حجی که تو راست گفتی و مسخره کردی ! این حج حاجی است ، حج ابراهیم ، میعاد هر سال و هر نسل انسان است با ابراهیم! چه میعادی؟ که چه بکند؟ برسر نهضتی که او در جهان آغاز کرد باز با او همه سال پیمان ببندد و هر نسلی در زندگی با او عهد کند چه نهضتی؟ برای تولین بار ، نهضت استقرار توحید و نابودی شرکو خواهید گفت ، حالا که شرک نیست ، بت ها را هم که او شکست . حالا دیگر بتی وجود نداردریال چرا وجود دارد و بیشتر و قوی تر از همیشه وجود دارد! ابراهیم فقط یک شخصیت تاریخی نیست ، پیامبران بعد از او ، حتی پیامبر من ادامه دهنده ی راه اویند. پس راه ابراهیم راهی است که هنوز روندگان باید براهش بروند ، و نهضتش ، نهضت زندگی است ، و شرکی که او با آن مبارزه می کرد امروز بیشتر از زمان او بر جهان حکومت می کند ، و بدتر و خشن تر ، اما پنهانی!



ادامه مطلب ...

سرود آفرینش

در چند پست سرود آفرینش رو گذاشتم که ترجمه ی نسبتا آزاد اما وفادار دکتر شریعتی از مقدمه ی منظومه ی طولانی "سفر تکوین " ، یکی از "دفتر های سبز " شاندل ، نویسنده و شرق شناس فرانسوی نژاد زادهی تونس است اگر متن کامل را می خواهید به ادامه مطالب بروید

ادامه مطلب ...

سرود آفرینش۵

قسمت آخر:

و خداوند خدا ، هر بامدادان ، از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آید و دریچه ی صبح را می گشود و ، با چشم راست خویش ، جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و...

هر شامگاهان ، با چشمی خسته و پلکی خونین ، از دیواره ی مغرب ، فرود می آمد و نومید و خاموش ، سر به گریبان تنهائی غمگین خویش ، فرو می برد و

هیچ نمی گفت  

و خداوند خدا ، هر شبانگاه ، بر بام ْسمان بالا می آمد و ، با چشم چپ خویش ، جهان را می نگریست و قندیل پروین را برمی افروخت و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را برسقف شب می آویخت ، تا در شب ببیند و نمی دید ، خشم می گرفت و بیتاب  می شد و تیر های آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد تا آن بدرد و نمی درید و می جست و نمی یافت و ...

سحرگاهان ، خسته و رنگ باخته ، سرد و نومید ، فرود می آمد و قطره اشکی درشت ، از افسوس ، بر دامن سحر می افشاند و می رفت و           هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریاها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ، و پرندگان در سراسر زمین ناله ی شوق بر می داشتند و جانوران ، هر نیمه ، با نیمه ی خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول ، و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس !

و در آفرینش پهناورش بیگانه . می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید ، می پرستیدندش ،اما نمی شناختندش و خدا چشم براه "آشنا" بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گون گونه اش غریب مانده است ،

در جمعیت چهره ها ی سنگ و سرد ، تنها نفس می کشید.

کس "نمی خواست" ، کسی " نمی دیدید" ، کسی "عصیان نمی کرد" ، کسی عشق نمی ورزید ، کسی نیازمند نبود ، کسی درد نداشت ....و...

و خداوند خدا ، برای حرف هایش ، باز هم مخاطبی نیافت ! هیچکس او را نمی شناخت ، هیچکس با او "انس" نمی توانست بست

"انسان" را آفرید!

و این ، نخستین بهار خلقت بود.