گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

سرود آفرینش۴

و با نخستین لبخند هفتمین سحر ، "بامداد حرکت" را آغاز کرد:

کوهها قامت بر افراشتند و رود های مست ، از دل یخچال های بزرگ بی آغاز ،

به دعوت گرم آفتاب ، جوش کردند ، 

و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و ، بیتاب دریا

-آغوش منتظر خویشاوند-

بر سینه ی دشت ها تاختند و

در یاها آغوش گشودندو... در نهمین روز خلقت،

نخستین رود به کناره ی اقیانوس تنها هند رسید و اقیانوس ،

 که از آغاز ازل ، در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود،

چند گامی ، از ساحل خویش ، رود را ، به استقبال ، بیرون آمد و رود،

آرام و خاموش ،

خود را ،

-          به تسلیم و نیاز-

-          پهن گسترد ،

و پیشانی نوازش خواه خویش را

پیش آورد ،

و اقیانوس

-          به تسلیم و نیاز-

لب های نوازشگر خویش را پیش آورد

و بر آن بوسه زد.

و این بوسه بود.

واین نخستین بوسه بود.

و دریا ، تنهای آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید،

و او را ، به تنهائی عظیم و بی قرار خویش ، اقیانوس ، باز آورد.

و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.

و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود

وخدا مینگریست.

سپس طو فان ها بر خاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندر ها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :

باران ها و باران ها و باران ها !

گیا هان رو ئیدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله بر داشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه ی در یاها را پر کردند....

سرود آفرینش۳

وخدا آفریدگار بود.

و دوست داشت بیافریند:

زمین را گسترد

و دریا ها را از اشک هائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد

و کوه های اندوهش را

که در یگانگی درد مندش ، بر دلش توده گشته بود- بر پشت زمین نهاد

و جاده ها را – که چشم به راهی بی سو و بی سر انجامش بود- بر سینه ی کوهها و صحراها کشید،

و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت

و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود،

و آههای آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود-

در فضای بیکرانه ی جهان رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد ،

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد،

و رنگ "نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید،

و ازا ین هر سه تر کیبی ساخت و بر سیمای در یا ها پاشید،

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد،

و عطر خوش یاد های معطرش را در دهان غنچه ی یاس ریخت ،

و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا  و خیال انگیز امید را نقش کرد.

ودر ششمین روز تکوینش را به پایان برد.

 

سرود آفرینش۲

((داشتن)) نیازمند ((طلب)) است.

و پنهانی بیتاب ((کشف))،

و ((تنهائی)) بی قرار ((انس)).

وخدا از ((بودن)) بیشتر ((بود)) ،

و از حیات زنده تر

و از غیب پنهان تر

و از تنهائی تنهاتر

و برای ((طلب)) ، بسیار (( داشت))

و عدم نیازمند نیست

نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر

نه می شناسد ، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد

ونه هیچگاه بی تاب می شود

که عدم ((نبودن )) مطلق است

اما خدا ((بودن )) مطلق بود.

و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست

و خدا ((غنای مطلق)) بود و هرکسی، به اندازه ی ((داشتن هایش)) می خواهد.

و  خدا گنجی مجهول بود

که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود.

و خدا زنده ی جاوید بود

که در کویر بی پایان عدم ((تنها نفس می کشید)).

دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش

و در خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنائی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.


سرود آفرینش۱

در چند پست قصد دارم تا قسمتی از متن سرود آفرینش از آثار دکتر شریعتی را به شما عزیزان تقدیم کنم حتما بخوانید:

و((در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود ،

و آن کلمه ، خدا بود)).

عظمت همواره در جستچوی چشمی است که او را ببیند،

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبائی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد

و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش ، به دلخواه ، رام گردد

و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،

اما کسی نداشت.

خدا آفریدگار بود

و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا مهربان بود

و چگونه می توانست مهر نورزد؟

((بودن)) ،(( می خواهد)) !

واز عدم نمی توان خواست.

و حیات ((انتظار می کشد))،

واز عدم کسی نمی رسد.

دوست داشتن از عشق برتر است۲...

عشق گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند. اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش برنمی خیزد سرد نمی شودکه داغ نیست ، نمی سوزاند که سوزاننده نیست.

عشق رو به جانب خود دارد. خودخواه است و ((خودپا)) و حسود، و معشوق را برای خویش می پرستدو می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد وخود در میانه نیست.

عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی ((فهمیدن)) و ((اندیشیدن)) نیست. اما دوست داشتن، در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله ی بلند اشراق می برد.

عشق زیبا ئی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در ((دوست)) می بیند و می یابد....

دوست داشتن از عشق برتر است۱...

این مطالب رو عینا از دکترشریعتی که الان دارم مجموعه کویر روشو میخونم نقل می کنم امیدوارم خوشتان بیاد..

دوست داشتن از عشق  برتر است.عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.

عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد.

عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نا مطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان....

بقیشو بعدا میگم