و با نخستین لبخند هفتمین سحر ، "بامداد حرکت" را آغاز کرد:
کوهها قامت بر افراشتند و رود های مست ، از دل یخچال های بزرگ بی آغاز ،
به دعوت گرم آفتاب ، جوش کردند ،
و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و ، بیتاب دریا
-آغوش منتظر خویشاوند-
بر سینه ی دشت ها تاختند و
در یاها آغوش گشودندو... در نهمین روز خلقت،
نخستین رود به کناره ی اقیانوس تنها هند رسید و اقیانوس ،
که از آغاز ازل ، در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود،
چند گامی ، از ساحل خویش ، رود را ، به استقبال ، بیرون آمد و رود،
آرام و خاموش ،
خود را ،
- به تسلیم و نیاز-
- پهن گسترد ،
و پیشانی نوازش خواه خویش را
پیش آورد ،
و اقیانوس
- به تسلیم و نیاز-
لب های نوازشگر خویش را پیش آورد
و بر آن بوسه زد.
و این بوسه بود.
واین نخستین بوسه بود.
و دریا ، تنهای آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید،
و او را ، به تنهائی عظیم و بی قرار خویش ، اقیانوس ، باز آورد.
و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.
و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود
وخدا مینگریست.
سپس طو فان ها بر خاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندر ها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :
باران ها و باران ها و باران ها !
گیا هان رو ئیدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله بر داشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه ی در یاها را پر کردند....
وخدا آفریدگار بود.
و دوست داشت بیافریند:
زمین را گسترد
و دریا ها را از اشک هائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد
و کوه های اندوهش را
که در یگانگی درد مندش ، بر دلش توده گشته بود- بر پشت زمین نهاد
و جاده ها را – که چشم به راهی بی سو و بی سر انجامش بود- بر سینه ی کوهها و صحراها کشید،
و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت
و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود،
و آههای آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود-
در فضای بیکرانه ی جهان رها ساخت.
با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد ،
و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد،
و رنگ "نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید،
و ازا ین هر سه تر کیبی ساخت و بر سیمای در یا ها پاشید،
و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد،
و عطر خوش یاد های معطرش را در دهان غنچه ی یاس ریخت ،
و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد.
ودر ششمین روز تکوینش را به پایان برد.
((داشتن)) نیازمند ((طلب)) است.
و پنهانی بیتاب ((کشف))،
و ((تنهائی)) بی قرار ((انس)).
وخدا از ((بودن)) بیشتر ((بود)) ،
و از حیات زنده تر
و از غیب پنهان تر
و از تنهائی تنهاتر
و برای ((طلب)) ، بسیار (( داشت))
و عدم نیازمند نیست
نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر
نه می شناسد ، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد
ونه هیچگاه بی تاب می شود
که عدم ((نبودن )) مطلق است
اما خدا ((بودن )) مطلق بود.
و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست
و خدا ((غنای مطلق)) بود و هرکسی، به اندازه ی ((داشتن هایش)) می خواهد.
و خدا گنجی مجهول بود
که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود.
و خدا زنده ی جاوید بود
که در کویر بی پایان عدم ((تنها نفس می کشید)).
دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش
و در خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنائی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.
در چند پست قصد دارم تا قسمتی از متن سرود آفرینش از آثار دکتر شریعتی را به شما عزیزان تقدیم کنم حتما بخوانید:
و((در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود ،
و آن کلمه ، خدا بود)).
عظمت همواره در جستچوی چشمی است که او را ببیند،
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد
و زیبائی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد
و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش ، به دلخواه ، رام گردد
و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،
اما کسی نداشت.
خدا آفریدگار بود
و چگونه می توانست نیافریند؟
و خدا مهربان بود
و چگونه می توانست مهر نورزد؟
((بودن)) ،(( می خواهد)) !
واز عدم نمی توان خواست.
و حیات ((انتظار می کشد))،
واز عدم کسی نمی رسد.
عشق گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند. اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش برنمی خیزد سرد نمی شودکه داغ نیست ، نمی سوزاند که سوزاننده نیست.
عشق رو به جانب خود دارد. خودخواه است و ((خودپا)) و حسود، و معشوق را برای خویش می پرستدو می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد وخود در میانه نیست.
عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی ((فهمیدن)) و ((اندیشیدن)) نیست. اما دوست داشتن، در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله ی بلند اشراق می برد.
عشق زیبا ئی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در ((دوست)) می بیند و می یابد....
این مطالب رو عینا از دکترشریعتی که الان دارم مجموعه کویر روشو میخونم نقل می کنم امیدوارم خوشتان بیاد..
دوست داشتن از عشق برتر است.عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد.
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نا مطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان....
بقیشو بعدا میگم