گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

سرود آفرینش

در چند پست سرود آفرینش رو گذاشتم که ترجمه ی نسبتا آزاد اما وفادار دکتر شریعتی از مقدمه ی منظومه ی طولانی "سفر تکوین " ، یکی از "دفتر های سبز " شاندل ، نویسنده و شرق شناس فرانسوی نژاد زادهی تونس است اگر متن کامل را می خواهید به ادامه مطالب بروید

و((در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود ،

و آن کلمه ، خدا بود)).

عظمت همواره در جستچوی چشمی است که او را ببیند،

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبائی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد

و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش ، به دلخواه ، رام گردد

و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،

اما کسی نداشت.

خدا آفریدگار بود

و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا مهربان بود

و چگونه می توانست مهر نورزد؟

((بودن)) ،(( می خواهد)) !

واز عدم نمی توان خواست.

و حیات ((انتظار می کشد))،

واز عدم کسی نمی رسد.

((داشتن)) نیازمند ((طلب)) است.

و پنهانی بیتاب ((کشف))،

و ((تنهائی)) بی قرار ((انس)).

وخدا از ((بودن)) بیشتر ((بود)) ،

و از حیات زنده تر

و از غیب پنهان تر

و از تنهائی تنهاتر

و برای ((طلب)) ، بسیار (( داشت))

و عدم نیازمند نیست

نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر

نه می شناسد ، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد

ونه هیچگاه بی تاب می شود

که عدم ((نبودن )) مطلق است

اما خدا ((بودن )) مطلق بود.

و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست

و خدا ((غنای مطلق)) بود و هرکسی، به اندازه ی ((داشتن هایش)) می خواهد.

و  خدا گنجی مجهول بود

که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود.

و خدا زنده ی جاوید بود

که در کویر بی پایان عدم ((تنها نفس می کشید)).

دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش

و در خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنائی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.

وخدا آفریدگار بود.

و دوست داشت بیافریند:

زمین را گسترد

و دریا ها را از اشک هائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد

و کوه های اندوهش را

که در یگانگی درد مندش ، بر دلش توده گشته بود- بر پشت زمین نهاد

و جاده ها را – که چشم به راهی بی سو و بی سر انجامش بود- بر سینه ی کوهها و صحراها کشید،

و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت

و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود،

و آههای آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود-

در فضای بیکرانه ی جهان رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد ،

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد،

و رنگ "نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید،

و ازا ین هر سه تر کیبی ساخت و بر سیمای در یا ها پاشید،

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد،

و عطر خوش یاد های معطرش را در دهان غنچه ی یاس ریخت ،

و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا  و خیال انگیز امید را نقش کرد.

ودر ششمین روز تکوینش را به پایان برد.

و با نخستین لبخند هفتمین سحر ، "بامداد حرکت" را آغاز کرد:

کوهها قامت بر افراشتند و رود های مست ، از دل یخچال های بزرگ بی آغاز ،

به دعوت گرم آفتاب ، جوش کردند ، 

و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و ، بیتاب دریا

-آغوش منتظر خویشاوند-

بر سینه ی دشت ها تاختند و

در یاها آغوش گشودندو... در نهمین روز خلقت،

نخستین رود به کناره ی اقیانوس تنها هند رسید و اقیانوس ،

 که از آغاز ازل ، در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود،

چند گامی ، از ساحل خویش ، رود را ، به استقبال ، بیرون آمد و رود،

آرام و خاموش ،

خود را ،

-          به تسلیم و نیاز-

-          پهن گسترد ،

و پیشانی نوازش خواه خویش را

پیش آورد ،

و اقیانوس

-          به تسلیم و نیاز-

لب های نوازشگر خویش را پیش آورد

و بر آن بوسه زد.

و این بوسه بود.

واین نخستین بوسه بود.

و دریا ، تنهای آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید،

و او را ، به تنهائی عظیم و بی قرار خویش ، اقیانوس ، باز آورد.

و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.

و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود

وخدا مینگریست.

سپس طو فان ها بر خاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندر ها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :

باران ها و باران ها و باران ها !

گیا هان رو ئیدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله بر داشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه ی در یاها را پر کردند...

و خداوند خدا ، هر بامدادان ، از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آید و دریچه ی صبح را می گشود و ، با چشم راست خویش ، جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و...

هر شامگاهان ، با چشمی خسته و پلکی خونین ، از دیواره ی مغرب ، فرود می آمد و نومید و خاموش ، سر به گریبان تنهائی غمگین خویش ، فرو می برد و

هیچ نمی گفت  

و خداوند خدا ، هر شبانگاه ، بر بام ْسمان بالا می آمد و ، با چشم چپ خویش ، جهان را می نگریست و قندیل پروین را برمی افروخت و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را برسقف شب می آویخت ، تا در شب ببیند و نمی دید ، خشم می گرفت و بیتاب  می شد و تیر های آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد تا آن بدرد و نمی درید و می جست و نمی یافت و ...

سحرگاهان ، خسته و رنگ باخته ، سرد و نومید ، فرود می آمد و قطره اشکی درشت ، از افسوس ، بر دامن سحر می افشاند و می رفت و           هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریاها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ، و پرندگان در سراسر زمین ناله ی شوق بر می داشتند و جانوران ، هر نیمه ، با نیمه ی خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول ، و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس !

و در آفرینش پهناورش بیگانه . می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید ، می پرستیدندش ،اما نمی شناختندش و خدا چشم براه "آشنا" بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گون گونه اش غریب مانده است ،

در جمعیت چهره ها ی سنگ و سرد ، تنها نفس می کشید.

کس "نمی خواست" ، کسی " نمی دیدید" ، کسی "عصیان نمی کرد" ، کسی عشق نمی ورزید ، کسی نیازمند نبود ، کسی درد نداشت ....و...

و خداوند خدا ، برای حرف هایش ، باز هم مخاطبی نیافت ! هیچکس او را نمی شناخت ، هیچکس با او "انس" نمی توانست بست

"انسان" را آفرید!

و این ، نخستین بهار خلقت بود. 

نظرات 3 + ارسال نظر
اسمان سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:11 ب.ظ http://www.aseman2007.blogfa.com

سلام
خوبین؟
مدتی بود نتونستم بیام
مادر از کربلا برگشته بودن و باید کارا رو راستو ریس میکردم
از این جهت عذر خواهی میکنم
هرچند عدم حضور یا حضور من زیاد قابل توجه نیست
قالب وبلاگتون خیلی قشنگ شده البته قبلی هم قشنگ بود
مطالبم که مث همیشه زیبا و فید و معنوی
موفق باشین
یا علی

یاشار شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://yaser-moghani.blogfa.com/

تویی هم مصطفی و هم محمد تو را در آسمان نامند احمد
تو کانون صفا مرد یقینی تو عین رحمه للعالمینی
عید مبعث بر دوست وبلاگ نویسم مبارک باشه
[گل]

رزیتا دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ب.ظ http://rozitazangeneh.blogfa.com/

بسیار زیباست.
خسته نباشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد