گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

گل های بابونه

حرف های یک شیمیست با خدا+خودش

حج

از کتاب پدر ، مادر ، ما متهمیم: خواهر ، برادر روشنفکرم: حجی که تو راست گفتی و مسخره کردی ! این حج حاجی است ، حج ابراهیم ، میعاد هر سال و هر نسل انسان است با ابراهیم! چه میعادی؟ که چه بکند؟ برسر نهضتی که او در جهان آغاز کرد باز با او همه سال پیمان ببندد و هر نسلی در زندگی با او عهد کند چه نهضتی؟ برای تولین بار ، نهضت استقرار توحید و نابودی شرکو خواهید گفت ، حالا که شرک نیست ، بت ها را هم که او شکست . حالا دیگر بتی وجود نداردریال چرا وجود دارد و بیشتر و قوی تر از همیشه وجود دارد! ابراهیم فقط یک شخصیت تاریخی نیست ، پیامبران بعد از او ، حتی پیامبر من ادامه دهنده ی راه اویند. پس راه ابراهیم راهی است که هنوز روندگان باید براهش بروند ، و نهضتش ، نهضت زندگی است ، و شرکی که او با آن مبارزه می کرد امروز بیشتر از زمان او بر جهان حکومت می کند ، و بدتر و خشن تر ، اما پنهانی!



ادامه مطلب ...

سرود آفرینش

در چند پست سرود آفرینش رو گذاشتم که ترجمه ی نسبتا آزاد اما وفادار دکتر شریعتی از مقدمه ی منظومه ی طولانی "سفر تکوین " ، یکی از "دفتر های سبز " شاندل ، نویسنده و شرق شناس فرانسوی نژاد زادهی تونس است اگر متن کامل را می خواهید به ادامه مطالب بروید

ادامه مطلب ...

سرود آفرینش۵

قسمت آخر:

و خداوند خدا ، هر بامدادان ، از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آید و دریچه ی صبح را می گشود و ، با چشم راست خویش ، جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و...

هر شامگاهان ، با چشمی خسته و پلکی خونین ، از دیواره ی مغرب ، فرود می آمد و نومید و خاموش ، سر به گریبان تنهائی غمگین خویش ، فرو می برد و

هیچ نمی گفت  

و خداوند خدا ، هر شبانگاه ، بر بام ْسمان بالا می آمد و ، با چشم چپ خویش ، جهان را می نگریست و قندیل پروین را برمی افروخت و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را برسقف شب می آویخت ، تا در شب ببیند و نمی دید ، خشم می گرفت و بیتاب  می شد و تیر های آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد تا آن بدرد و نمی درید و می جست و نمی یافت و ...

سحرگاهان ، خسته و رنگ باخته ، سرد و نومید ، فرود می آمد و قطره اشکی درشت ، از افسوس ، بر دامن سحر می افشاند و می رفت و           هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریاها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ، و پرندگان در سراسر زمین ناله ی شوق بر می داشتند و جانوران ، هر نیمه ، با نیمه ی خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول ، و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس !

و در آفرینش پهناورش بیگانه . می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید ، می پرستیدندش ،اما نمی شناختندش و خدا چشم براه "آشنا" بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گون گونه اش غریب مانده است ،

در جمعیت چهره ها ی سنگ و سرد ، تنها نفس می کشید.

کس "نمی خواست" ، کسی " نمی دیدید" ، کسی "عصیان نمی کرد" ، کسی عشق نمی ورزید ، کسی نیازمند نبود ، کسی درد نداشت ....و...

و خداوند خدا ، برای حرف هایش ، باز هم مخاطبی نیافت ! هیچکس او را نمی شناخت ، هیچکس با او "انس" نمی توانست بست

"انسان" را آفرید!

و این ، نخستین بهار خلقت بود. 

سرود آفرینش۴

و با نخستین لبخند هفتمین سحر ، "بامداد حرکت" را آغاز کرد:

کوهها قامت بر افراشتند و رود های مست ، از دل یخچال های بزرگ بی آغاز ،

به دعوت گرم آفتاب ، جوش کردند ، 

و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستان ها بگریختند و ، بیتاب دریا

-آغوش منتظر خویشاوند-

بر سینه ی دشت ها تاختند و

در یاها آغوش گشودندو... در نهمین روز خلقت،

نخستین رود به کناره ی اقیانوس تنها هند رسید و اقیانوس ،

 که از آغاز ازل ، در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود،

چند گامی ، از ساحل خویش ، رود را ، به استقبال ، بیرون آمد و رود،

آرام و خاموش ،

خود را ،

-          به تسلیم و نیاز-

-          پهن گسترد ،

و پیشانی نوازش خواه خویش را

پیش آورد ،

و اقیانوس

-          به تسلیم و نیاز-

لب های نوازشگر خویش را پیش آورد

و بر آن بوسه زد.

و این بوسه بود.

واین نخستین بوسه بود.

و دریا ، تنهای آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید،

و او را ، به تنهائی عظیم و بی قرار خویش ، اقیانوس ، باز آورد.

و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.

و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود

وخدا مینگریست.

سپس طو فان ها بر خاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندر ها فریاد شوق و شگفتی بر کشیدند و :

باران ها و باران ها و باران ها !

گیا هان رو ئیدند و درختان سر بر شانه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله بر داشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه ی در یاها را پر کردند....

سرود آفرینش۳

وخدا آفریدگار بود.

و دوست داشت بیافریند:

زمین را گسترد

و دریا ها را از اشک هائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد

و کوه های اندوهش را

که در یگانگی درد مندش ، بر دلش توده گشته بود- بر پشت زمین نهاد

و جاده ها را – که چشم به راهی بی سو و بی سر انجامش بود- بر سینه ی کوهها و صحراها کشید،

و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت

و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود،

و آههای آرزومندش را – که در آن از ازل به بند بسته بود-

در فضای بیکرانه ی جهان رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرامش ، سقف هستی را رنگ زد ،

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد،

و رنگ "نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید،

و ازا ین هر سه تر کیبی ساخت و بر سیمای در یا ها پاشید،

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد،

و عطر خوش یاد های معطرش را در دهان غنچه ی یاس ریخت ،

و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا  و خیال انگیز امید را نقش کرد.

ودر ششمین روز تکوینش را به پایان برد.

 

سرود آفرینش۲

((داشتن)) نیازمند ((طلب)) است.

و پنهانی بیتاب ((کشف))،

و ((تنهائی)) بی قرار ((انس)).

وخدا از ((بودن)) بیشتر ((بود)) ،

و از حیات زنده تر

و از غیب پنهان تر

و از تنهائی تنهاتر

و برای ((طلب)) ، بسیار (( داشت))

و عدم نیازمند نیست

نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر

نه می شناسد ، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد

ونه هیچگاه بی تاب می شود

که عدم ((نبودن )) مطلق است

اما خدا ((بودن )) مطلق بود.

و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست

و خدا ((غنای مطلق)) بود و هرکسی، به اندازه ی ((داشتن هایش)) می خواهد.

و  خدا گنجی مجهول بود

که در ویرانه ی بی انتهای غیب مخفی شده بود.

و خدا زنده ی جاوید بود

که در کویر بی پایان عدم ((تنها نفس می کشید)).

دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش

و در خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنائی استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.


سرود آفرینش۱

در چند پست قصد دارم تا قسمتی از متن سرود آفرینش از آثار دکتر شریعتی را به شما عزیزان تقدیم کنم حتما بخوانید:

و((در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود ،

و آن کلمه ، خدا بود)).

عظمت همواره در جستچوی چشمی است که او را ببیند،

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبائی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد

و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش ، به دلخواه ، رام گردد

و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،

اما کسی نداشت.

خدا آفریدگار بود

و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا مهربان بود

و چگونه می توانست مهر نورزد؟

((بودن)) ،(( می خواهد)) !

واز عدم نمی توان خواست.

و حیات ((انتظار می کشد))،

واز عدم کسی نمی رسد.